دل تنگی ام تمام نمی شود

  

سلام دوستای گلم

حال وهوای عیده. بازم یه سال جدید.

من که حس وحال خاصی ندارم نه خوشحالم نه ناراحت

اما نه انگار دل تنگم.دل تنگ واسه خیلی چیزا

واسه رد شدن خیلی از ثانیه ها

واسه یه دنیای آبی وخیالی کوچیک

واسه گنجشک کوچولوی قصه

واسه گم کردن برق چشمام

واسه نجواهای قشنگ زیر درختای بلند یه کوچه رویایی

واسه دستای همیشه گرم

واسه آخرین نفس اون شب سیاه

واسه ...

 

دوستای مهربونم شما چه حس وحالی دارید؟

دلتون واسه چی تنگ شده؟ برام بنویسید

ازاحساس پاکتون از رویاهای قشنگتون

به احترام دلای همیشه عاشقتون و به حرمت

قلم های گرمتون. منتظرتونم...

 

     

آن هنگام که سیاهی شب

 

در وجودمان به تجلی نشست

 

و سر بر سینه لرزانم نهادی

 

جدایی برایم معنا نداشت

 

و گمان می کردم

 

تا ابد فرصت دارم

 

برای راز و نیاز با چشمانت

 

و سرودن قصه دل تنگی ام

 

اما اینک

 

در پر پیچ وخم ترین راهها

 

گورستانی خواهم یافت

 

تا دل بستگی ام را به او سپارم

 

 

     

 

تا ابد

     همه چیز آماده است 

      

     آلوده شده ایم 

 

     زمانی بیش نیست 

 

     که تار و پودمان در هم تنیده شده 

 

    اما 

 

    اکنون آواره و سرگردانیم 

 

   و  

  

  خواهد آمد 

 

  روزی که  

 

   بشکافیم هر آنچه بافته ای 

 

   همه چیز آماده است 

 

   تا دستانمان آلوده جدایی شوند 

 

 

 

فریاد شبانه ام را می شنوی؟

کاش روز جدایی چشمانم را کنار تو می گذاشتم

 

تا امروز تماشاگر پاییز قلبم نمی بودند

  

  ........................................................................................................................ 

 

آن هنگام که بار سفر بسته بودم

شبی را آغاز کردم که

سکوت

بیداد می کرد

و تو

فریاد می زدی...

چقدر دلم تنگ است

برق چشمانت آیینه ام را فراموش کرده

 

 

 

روزی می آید که من

در مرداب تنهایی

ار غصه می میرم و تو

آن هنگام

بر چشمهایی می نگری

 و دستانی را لمس می کنی                              

که من در آن گم شده ام

و از لبی شیرین تر بوسه می چینی

    .

    .

    .

بر تابوتم نمی نگری

می دانم