چشمانم در امتداد آخرین مسیرت جا مانده
چه بیچاره اند
که
نمی دانند تو
هنوز در تمنایی
یا
غرق در اندیشه ای دیگر
و چه معصوم
در جاده خیالت گم شده اند
...........................................................................
می خواهم
تمام برگ های دفتر خاطراتم باشی
و سطر سطرش
بهانه ای باشد برای ازتو نوشتن
نمی خواهم نجوای زشت پاییز
دستان بهاری ات را
سرگردان کند
روزهاست
خود را
در چشمان دریایی ات
محصور کرده ام
و
با ترنم باران
این صفا بخش گونه هامان
زیسته ام.
فردا
اگر نیایی
در کدامین صدا خود را جستجو کنم
بی تو
بهارم پاییز است
و
گرمای وجودم در زمستانی یخی گم می شود
...........................................................................................
دیری نمی پاید که من
در عقربه های ساعت
به دار آویخته می شوم
و این
یک اتفاق ساده است
هیچ کس
زمان را نمی فهمد
تنها
وجود ماست که
جان کندن ثانیه ها
دشنه ای است بر قلبش