مرداب

روزی می آید که من
در مرداب تنهایی
از غصه می میرم وتو
آن هنگام
برچشمهایی می نگری
و دستانی را لمس می کنی
که من در آن گمشده ام
و از لبی شیرین تر بوسه می چینی
.
.
.
بر تابوتم نمی نگری
می دانم
.

دلهره

 

  

 

    بر ثانیه هایم که می نگرم   

پر اضطرابند 

و 

مملو از دلهره 

چقدر 

خون دل خوردن بر این لحظه ها 

چقدر منتظر ماندن بر این باورها 

هیچ نمی ماند 

جز سایه ی پریشانی 

 

  

 

 

 

 

 

۲۹ اسفند

 

 

  

متولد شده ام در دنیای بی بهار 

و در میان دستانی سنگی 

قامتم را باهیاهویی برافراشتم 

که مرا به خفقان می کشید. 

به نابودی ونیستی 

تاروپودم را در منجلابی بافتند که 

خوف و وحشت بیداد می کرد 

تشویش . تنها آهنگ زندگی ام 

و غربت. تنها رنگ آشیانه ام 

سر در گریبان 

و در پی سرابی روانه ام 

به سایبانی می اندیشم 

که شاید باشد! 

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

۲۹ اسفند روز تلخ آغاز 

 

 

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!